روانشناس_ایرج_عابدینی
Dr. Iraj Abedini, Psychologist, Sweden
در پستهای شبکههای اجتماعی و یا در جلسات زنده پرسشی از اینکه “چرا آقای مسعود رجوی، رهبر تاریخی سازمان مجاهدین خلق، سالهاست در انظار عمومی ظاهر نمیشود؟” مطرح شده و میشود۔ هرچند این در سطح ظاهری، پرسشی سیاسی است، اما در عمق خود، از دید من به یکی از بنیادیترین ساحتهای تجربهٔ انسانی و رهبری آگاهانه مربوط میشود۔
پاسخهای متفاوتی که از سوی مجاهدین و هوادارانشان در این باره داده میشود، خود بازتابی از تنوع لایههای روانی و معنایی این مسئله است۔ برخی این غیبت را ناشی از ضرورتهای امنیتی میدانند؛ برخی دیگر آن را تداوم یک استراتژی نمادین میخوانند؛ و گروهی آن را تجلی یک “حضور متعالی” یا نوعی “فنا در جمع” تعبیر میکنند۔ اما ورای این تبیینها، میتوان این پدیده را بهمثابه یک تجربهٔ روانشناختی ـ اگزیستانسیالیستی درک کرد؛ تجربهای که در آن مفهوم رهبری از “تصویر” به “آگاهی” و از “فرد” به “جمع” تحول مییابد۔ من در نوشته اخیرم “چرا از مجاهدین و شورای ملی مقاومت حمایت میکنم” به گونهای به این مسئله اشاره کردهام۔
از دیدگاه روانشناسی رهبری، کنارهگیری داوطلبانهٔ رهبر از عرصهٔ نمایش و تصویر، یکی از نشانههای بلوغ خودآگاهی است۔ در نظریهٔ مازلو، چنین لحظهای نقطهٔ گذار از نیاز به کنترل، شهرت یا تملک، به مرحلهٔ خودشکوفایی و ایثار آگاهانه است۔ در این سطح، رهبر دیگر نیازی ندارد که “دیده شود” تا “باشد”؛ بلکه بودن او در آگاهی و حضور درونی دیگران تداوم مییابد۔ در مورد مجاهدین و رهبری آن، پاسخ من از منظر روانشناسی رهبری و تجربهی رشد آگاهی در یک جنبش آزادیخواهانه روشن است: رجوی انتخاب کرد که رهبری را از نمایش به رشد، و از حضور فیزیکی به آگاهی جمعی تبدیل کند۔
در فرهنگ سیاسی ما، رهبری معمولاً با حضور ظاهری، با تصویر و صدای مداوم رهبر سنجیده میشود، اما در سطح بالاتری از بلوغ روانی، رهبری به معنای “آفرینش خودآگاهی در دیگران” است، نه “تسلط بر صحنه”۔ در این سطح، غیاب فیزیکی رهبر، حضور آگاهانهی او در ذهن و ضمیر جمعی را جایگزین میکند۔ مسعود رجوی در اوج اقتدار سیاسی و کاریزمای شخصی، آگاهانه تصمیم گرفت از مرکز نمایش قدرت کنار رود تا میدان تصمیم و تجربه بهدست نسل جدید و بهویژه زنان سپرده شود۔ او با این کار، الگویی کمنظیر از “واگذاری آگاهانهٔ اقتدار” را بهوجود آورد؛ الگویی که در تاریخ سیاسی ایران و حتی در جهان کمسابقه است۔
از منظر روانشناسی رشد، چنین کنشی نشانهی عبور از مرحلهی نیاز به تسلط به مرحلهی خودشکوفایی است۔ در این مرحله رهبر به جای آنکه بخواهد دیده شود، میخواهد دیگران را ببیند و آنان را به صحنه بیاورد۔ او از “بودن در مرکز” گذشت تا آگاهی جمعی مرکز شود۔ در این معنا، غیاب او نه به معنای انزوا بلکه به معنای حضور در سطحی دیگر از رهبری است: رهبریای که در آن آگاهی بهجای چهره، و اندیشه بهجای تصویر قرار دارد۔ او با کنار رفتن از نگاه عمومی، نوعی “فضای روانی رشد” ایجاد کرد تا دیگران بتوانند تجربه کنند، تصمیم بگیرند و آگاهی بیافرینند۔
از منظر روانتحلیلی، میتوان گفت رجوی در این انتخاب از مکانیزمهای دفاعی معمول قدرت فاصله گرفت۔ در حالی که بسیاری از رهبران با انکارِ گذر زمان یا با کنترل و حضور دائم میکوشند اقتدار خویش را حفظ کنند، او مسیر دیگری برگزید؛ مسیر “تبدیل نفس”، یعنی گذار از خودنمایی به خودآگاهی۔ او آموخت که آگاهی اگر در یک نفر متمرکز بماند، میمیرد؛ اما اگر در جمع توزیع شود، میبالد۔ به همین دلیل، رهبری را نه موقعیتی برای دیده شدن بلکه فرآیندی برای رشد دیدن دیگران دانست۔
در این چارچوب، تصمیم او برای کنارهگیری از صحنه را باید بخشی از یک انقلاب در مفهوم رهبری دانست؛ رهبریای که نه با حضور فیزیکی بلکه با واگذاری آگاهی معنا مییابد۔ همانگونه که در روانشناسی رشد گفته میشود: “در لحظهای که انسان میتواند داشته باشد و نمیخواهد، در بالاترین سطح خودآگاهی قرار دارد”۔ رجوی در لحظهای که میتوانست قدرت را انباشته کند آن را تقسیم کرد؛ در زمانی که میتوانست خود را در مرکز نگاهها نگه دارد، آگاهانه از نور صحنه بیرون رفت تا دیگران بدرخشند۔
در تجربهی سیاسی ـ انسانی مجاهدین، غیاب او نه خلأ بلکه میدان تربیت است؛ نوعی “کارگاه آگاهی جمعی” که در آن مسئولیت بهجای اطاعت، و اندیشه بهجای وابستگی نشسته است۔ به بیان سادهتر، او رهبری را از بودن در قاب تصویر به جاری بودن در ضمیر جمعی بدل کرده است۔ در روانشناسی رهبری، این دقیقاً همان نقطهای است که رهبری از سطح شخصی به سطح تاریخی میرسد۔
مسعود رجوی به ما میآموزد که رهبری حقیقی در دیده شدن نیست، بلکه در توان دیدن دیگران است؛ در اینکه آگاهی را به جریان بیندازی، نه آنکه در خود حبس کنی۔ بنابراین عدم حضور او در انظار عمومی را باید نه “پنهانشدن” بلکه واگذاری آگاهانهی حضور دانست؛ حرکتی که از رهبری فردی به رهبری جمعی و از نمایش قدرت به پرورش آگاهی گذر میکند۔
در سطح اگزیستانسیالیستی، این نوع غیبت شکلی از “حضور ساکت اما زنده” است؛ حضوری که نه در جسم بلکه در معنا، در رابطه و در جهتگیری وجودی جمع استمرار دارد۔ همانگونه که در فلسفهٔ اگزیستانسیالیستی “وجود” همیشه مقدم بر “نمود” است، در اینجا نیز غیبت رجوی را میتوان نوعی فراگذشت از نمود ظاهری رهبری به سوی “حضور وجودی” آن دانست۔ او بهجای اینکه خود را در مرکز دیدگان تثبیت کند، خود را در جریان آگاهی جمعی جاری ساخته است۔
در این معنا، غیبت رجوی نه نشانهٔ ضعف یا گسست بلکه نشانهٔ آزادی از اسارت تصویر و نقش است۔ او در زمانی که میتوانست اقتدار فردی خود را تثبیت کند، آن را واگذار کرد تا آگاهی در دیگری شکوفا شود۔ از این منظر، سپردن رهبری به مریم رجوی تنها یک تصمیم تشکیلاتی نبود، بلکه یک کنش وجودی بود؛ کنش عبور از “من” به “ما”۔ بنابراین، پاسخ به پرسش «چرا او ظاهر نمیشود»، در عمق خود این است: زیرا حضور او دیگر به شکل فیزیکی تعریف نمیشود، بلکه به صورت حضور در آگاهی جمعی، در روح مقاومت و در کنش رهاییبخش نسل جدید تداوم یافته است۔ او از صحنهٔ دیدگان رفته تا در صحنهٔ درون انسانها و در مسیر تاریخ بماند۔ و درست در همین معناست که غیاب او خود نوعی حضور است؛ حضوری در ضمیر یک جنبش، در ذهن هزاران انسان آزاداندیش، و در روندی که رهبری را به خودآگاهی جمعی پیوند میزند۔
